عمليات كربلاي 4 بود و خمپاره زماني ميزدند. ساعت اولية روز بود. خمپارههاي زماني طوري بود كه بالاي سرمان منفجر ميشد و به زمين نميرسيد. اين خمپارهها خيلي از بچهها را شهيد كرد. دو نفر ديگر از بچههاي گردان پيش طلبه نشسته بودند. ما دور هم جمع شديم، ده دقيقهاي با هم حرف زديم. من اسلحهام را روي سينة خاكريز گذاشته بودم. در حال صحبت بوديم كه يكدفعه زمين و زمان تاريك شد. وقتي چشم باز كردم، سر و صورتم ميسوخت. درد عجيبي دوپايم را گرفته بود و كمرم تكان نميخورد. متوجه شدم كه خمپاره درست وسط ما خورده و من مجروح شدهام. چشمم را باز كردم، آفتاب بالاي سرم بود، تازه فهميدم كه از آن وقت صبح تا حالا بيهوش افتاده بودم. ظهر شده بود. كتاب حاضر حاوي خاطرات جواد منصف از دوران جنگ تحميلي در قالب گفتوگوي حسن و حسين شيردل با وي است.