راوي با دختري كه فارغالتحصيل دانشكدة هنر است و «ژاله مكاني» نام دارد ديدار ميكند. ژاله طي گفتوگوهايش با راوي از اين كه رشتة مجسمهسازي، سفالگري، نقاشي و حتي تئاتر نتوانسته او را راضي كند و نيز از علاقهاش به نوشتن قصه سخن ميگويد. آنگاه يكي از قصههاي خود را كه دربارة چگونگي كشتن سوسكها در آشپزخانه است براي راوي ميخواند. او در قصهاش به اين كه برخي سوسكها به هنگام كشته شدن تنها به آدم زل ميزنند و هيچ احساسي ندارند اشاره ميكند. ژاله با خواندن چند پاراگراف از قصهاش به راوي ميگويد: «الان نگاه شما درست مانند سوسكهاست. چقدر خالي و بياحساس است اين چشمها درونشان اثري از حيات نيست. اصلا ببينم نبضتان ميزند؟» داستان كوتاه «ببينم نبضتان ميزند؟» نخستين داستان مجموعة حاضر است. در كتاب 9 داستان كوتاه ديگر نيز به چاپ رسيده است.