مادري جاهطلب به نام «ماريا آلكساندرونا» ميخواهد دختر زيبايش «زينا» را به ازدواج اميري پير، كه نامتعادل اما پولدار و خواستار دخترش است، درآورد. امير، كه او را «عموجان» صدا ميزدند، طي اتفاقي به روزگار كودكي و گذشتة خود بازميگردد. از طرف ديگر، خواستگار زينا، كه خويشاوند دور امير است براي به دست آوردن او، امير را متقاعد ميسازد كه در عالم رويا از زينا خواستگاري كرده است. عموجان نيز باور ميكند كه همهچيز در خواب و رويا بوده است و اين باور، بهانهاي براي پارهاي ابهامات و مشاجرات در ادامة داستان ميشود.