ايوان ايليچ، كه از طبقة بورژوازي جامعه است و در ديوان عدليه مشغول به كار است، با «پراسكوايا فيو دورنا» ازدواج ميكند كه اين ازدواج بيشتر از سر مصلحتانديشي است تا علاقمندي. گرچه اين پيوند، پيوند موفقي نيست اما ايوان ايليچ همة تكاليفي را كه موقعيت بورژوازي وي ايجاب ميكند انجام ميدهد. پس از 17 سال به سنپترزبورگ انتقال پيدا ميكند. او كه بيش از پيش از اقبال خود خرسند است شخصا دست به كار سامان دادن خانة نو ميشود. در حين نصب پرده، از بالا سقوط ميكند و تهيگاهش زخم برميدارد. درد ابتدا ميگيرد و رها ميكند ولي بعد مزمن ميشود. حال او روزبهروز بدتر ميگردد و اينجاست كه درمييابد ديگران چقدر نسبت به او لاقيدند. با وجود اين وقتي درد براي ابد او را به تخت ميخكوب ميكند كسي پيدا ميشود كه از او مراقبت كند و آن كسي نيست جز «گراسيم»؛ دهقان جواني كه با مهارت و نشاطي سرشار تن به پرستاري وي ميدهد. ايوان ايليچ از حضور اين موجود حقير، كه بيرون از عالم دروغ زندگي ميكند، خرسند است. مرد عليل در آستانة مرگ درمييابد كه زندگياش وراي آنچيزي بوده كه بايد باشد: خواه در عالم اداري و خواه در عالم خانوادگياش همهچيز به دروغ آميخته بوده است. تولستوي در اين داستان بيرحمانه كل جامعة بورژوازي را محكوم ميكند. اين مجموعه حاوي داستانهاي كوتاهي از تولستوي ـ نويسندة برجستة روسي قرن نوزدهم ـ است كه مرگ ايوان ايليچ يكي از آنهاست.