زن جواني با نام «يرما» در آرزوي داشتن طفلي است، صداي شادي و گاه گريۀ ديگر كودكان او را ميآزارد و به گريه واميدارد. همسرش بدون توجه به اين خواستۀ او، تنها او را محدود كرده و مانع رفتوآمدش به تنهايي به بيرون از منزل ميشود. روزي يرما او را راضي كرده و همراه خود به زيارتگاهي ميبرد، به اين اميد كه شايد معجزهاي رخ دهد. اما در همان مكان است كه وي درمييابد همسرش هيچ علاقهاي به بچهدار شدن ندارد و حتي از نبود كودك در زندگياش شادمان و شكرگزار است. يرما، كه به شدت ناراحت شده، پس از دريافتن اين واقعيت تلخ دست درگلوي شوهر نهاده و آنقدر پنجههاي خويش را ميفشارد كه بدن بيجان وي بر زمين ميافتد. كتاب حاضر متن نمايشنامهاي است كه در سه پرده قابل اجرا است.