«اسكار» پسرك دهسالهاي است كه به علت ابتلا به بيماري سرطان، در آستانۀ مرگ قرار دارد. او كه پيش از اين، كودك ناآرامي بوده، اين روزها، در بيمارستان، با آرامش روزگار را سپري كرده و زندگي را به گونهاي ديگر تجربه ميكند. زن پيري كه براي ملاقات با بيماران و صحبت با آنها به بيمارستان ميآيد، روابط خوبي با اسكار برقرار و او را به دوستي با خدا تشويق ميكند. اسكار شروع به نوشتن نامههايي به خدا كرده و در آنها از آرزوها و ترسهايش سخن ميگويد و هر روز دوستياش با خدا بيشتر از روز پيش ميشود. سرانجام روز غمگيني كه همه با دلتنگي در انتظارش بودند از راه ميرسد و پسرك دوستداشتني نزد خدا ميرود، و تنها همان هنگام است كه «مامي رز» در نامهاي به خدا به اين واقعيت اعتراف ميكند كه وجود اسكار باعث شد او علاوه بر شناخت قابليتهاي خويش به خدا ايمان بياورد و سرشار از عشق شود.