در آغاز هزارۀ سوم ميلاد مسيح، امت عيسي مسيح در انتظار آخرالزمان به سر ميبرد و نشانههاي آن را نيز در همهچيز و همهجا ميديد. اين انتظار نزديك به هفت دهه به درازا كشيد و از آنجا كه در آغاز هزارۀ دوم به حساب ـ نادرست ـ تقويم كليسا سالگرد ميلاد عيساي نصراني بود، گمان بر آن رفت كه بازگشت او به هزارهاي پس از مصلوب شدن، موكول شده است. بدينسان، سي و سه سال ديگر نيز به انتظار گذشت و با سپري شدن اين سالهاي پردرد و رنج انتظار، امت عيسي مسيح چهرۀ ديگري به خود گرفت و انتظار جاي خود را به تحولي داد كه همۀ عرصههاي حيات اروپاي مسيحي را دگرگون كرد. چنين به نظر ميرسيد كه نايرۀ غضب خداوندي فرونشسته و مسيحيان پس از تحمل مصائب و دشواريها با تعميدي دوباره با نظم عالم آشتي كردهاند. اين دگرگوني را ميتوان همچون زمينۀ تحولاتي دانست كه تاريخنويسان اخير از آن به «نوزايش سدۀ دوازدهم» تعبير كردهاند. در فاصله هزارۀ ميلاد عيسي مسيح و نخستين دهههاي سدۀ دوازدهم، در ساختار نظام اجتماعي و اقتصادي كشورهاي اروپايي دگرگونيهايي اساسي صورت گرفت و همزمان با اين دگرگونيها گرايشهاي نويني نيز در قلمرو انديشه و سازمان و شيوههاي آموزش و رويكرد به ميراث فرهنگي كهن در پيوند آن با سنت ديانت مسيحي پديد آمد و جرياني از انديشههاي نو را به دنبال آورد. اين روند تا انقلاب فرانسه در قرن هجدهم ادامه داشت. در كتاب حاضر جدال سنت و مدرنيته از دوران نوزايش تا انقلاب فرانسه تحليل گرديده است. به اعتقاد نويسنده براي شناخت سنت و مدرنيسم در كشور ايران، بايد نخست اين مساله از جنبۀ جهاني بررسي گردد.