سرباز جواني به صورت داوطلبانه در قشون سواره نظام ثبت نام کرده و از همان شب اول، همراه با دستۀ خويش دچار درد سر ميشود. او که ازسربازي و پادگان تصور ديگري داشته، از بدو ورود با محيطي ناآرام، متشنج، و پر از ناسزا و فحش روبرو ميشود. در همان شب همهگروهان براي گشت زني راهي ميشوند اما اسم شب که بايد توسط يک يا دو نفر بهخاطر سپردهشده و در زمان لازم تکرار ميشود، فراموش شده و آن ها دچار درد سر بزرگي ميشوند. شخصي براي يافتن اسم شب به عقب باز ميگردد و دستۀ برجا مانده، زمان را با جر وبحث و فحاشي سپري ميکنند. زماني که فرمانده مي رسد وگروه تحت فرمان خويش را اين گونه سردرگم و بي نظم مييابد، موج جديدي از عصبانيت و ميل به فحاشي او را در برميگيرد. چند تن ادعا ميکنند اسم شب را بۀ اد آوردهاند اما فرمانده هيچ يک از آنها را نميپذيرد و تنها فرياد ميکشد و فحش ميدهد. صبح ميدمد اما اوضاع همچنان، همان گونه است که بوده، فرياد، فحش، ناآرامي، و فضاي متشنج.