اهالي دهكدهاي در سويس، از گور برميخيزند و به خانههاي خود، كه از نو ساخته شدهاند و روشنايي آنها را فراگرفته، بازميگردند. «كاترين» به نوه خود، كه ديگر بيمار نيست، برميخورد؛ «آدل» فرزند نامشروعش را، كه در زندگي ديگر به رودخانه افكنده بود، بازمييابد؛ كور بينا ميشود و معلول راه ميرود. آنان كار زندگي را از سرميگيرند. ولي از اين پس، عادتها برايشان شيرين است، چرا كه ظلم و پول و جنايت ديگر وجود ندارد و خوشبختي و صلح حكمفرما است. اما از آنجايي كه ديگر گذشته و آيندهاي وجود ندارد، خاطرهاي از گذشته و طرحي براي آينده نيز، ديگر وجود ندارد و به زودي روحها دچار ملال ميشوند و به نظرشان ميرسد خوشبختي از نزدشان رفته است. آنگاه، روزي، زمين دهان بازميكند تا دهكده را ببلعد. از پهلوي زمين گدازههاي هولناكي جاري ميشود كه مردگان و كيفرديدگان را، به سان خس و خاشاك، با خود ميبرد. مشاهده هولناك جسمهايي كه در كوره گدازان عذاب ميكشند و خندههاي ديوانه وارد ميكنند، كافي است تا اهالي دهكده به قدر درستكاري خويش پي ببرند.