«رضا ملاقه» در محدوده پايين شهر و در ميان خانههاي گلي زندگي ميكرد و علاقه بسياري به گشتزني در تپهها و درههاي اطراف رودخانه داشت. روزي رضا در هنگام گشتزني به داخل سوراخي افتاد و سر از غاري درآورد. مدتي طول كشيد تا اين كه متوجه گرديد در آن محبوس شده است. تلاش او براي بالا رفتن از جدارههاي خيس و گلي غار بينتيجه بود. ترس او را وادار كرد تا كورمال كورمال به دنبال راه گريز، مجراي تنگي بيابد كه آب درون غار را به بيرون هدايت ميكرد. پس از مدتي سينهخيز رفتن، رضا صداي رودخانه را شنيد، ولي آنچه را كه ميديد باور نميكرد. فاصله حفره تا كف رودخانه حدود 6 متر و فاصلهاش تا سر ديواره بيشتر از آن بود و پهناي رودخانه عريضتر از آن بود كه بتوان با پريدن در آن سوي رودخانه فروآمد. پريدن به رودخانه خطرناك بود ولي برگشتن به غار به معني زنده به گور شدن خود در قبري بود كه نشاني آن را تنها خدا ميدانست. او در دوراهي ضرورت، دست به انتخابي ميزند كه سرنوشت خود و آدمهاي منطقه را در مسيري متفاوت قرار ميدهد. «آن سوي پرچين باغ» روايت كودك نامتعارفي است كه در مسير حادثه با انسانهايي از جنس خود پيوند ميخورد تا پاسخي براي سوالهايش بيابد.