"مورسو"ي جوان كه ميپندارد خوشبختي يعني داشتن پول و ثروت بسيار، با تصميمي از قبل برنامهريزي شده، پيرمرد فلجي با نام "زاگرو" را كشته و تمامي پولهاي وي را ميربايد. او پس از اين عمل از محل كار خويش استعفا داده، راه سفر به آلمان را در پيش ميگيرد. او كه اكنون احساس ثروتمندي و خوشبختي بسيار زيادي ميكند، هرچند روز را در مكاني ساكن شده و پس از مدتي دوباره به الجزيره بازميگردد و مدت زيادي را با چند تن از دوستان خويش، در ويلايي ميگذراند. پس از آن چون تصميم گرفته به تنهايي روزگار بگذراند، در روستايي ساحلي، ساكن شده و روزگار را با آرامش سپري ميكند. مورسو پس از مدتي، به يك بيماري سخت دچار شده و چندصباحي را به دست و پنجه نرم كردن با آن ميگذراند و سرانجام در حالي به مرگ لبخند ميزند كه احساس خوشبختي تمام وجودش را فرا گرفته است.