«مگره» در قطاري که به «بوردو» ميرود متوجه مردي ميشود که رفتار مشکوکي دارد. مرد نزديک شهر"برژراک" از قطار بيرون ميپرد و مگره نيز با واکنشي غريزي او را تعقيب ميکند،اما قبل از اين که بتواند مانع فرار مرد شود هدف گلولۀ او قرار ميگيرد. مگره زخمي شده و در بيمارستاني در شهر کوچک برژراک بستري ميشود و اين آغاز آشنايي او با گروهي از افراد بانفوذ در شهر است که آنها نيز رفتاري عجيب و مرموز دارند. مگره از طريق اين افراد در مييابد که مردي ديوانه شبها در حومۀ برژراک پرسه ميزند و تا آن زمان به دو زن حمله کرده و آنان را کشته است. تحقيقات بعدي مگره او را درگير ماجراي مخوفي ميکند که ابعاد تازهاي از نيمۀ تاريک ذهن انساني را برملا ميسازد.