در روزگاران قديم هنگامي كه زمين جوان بود، مار سياه زهر نداشت، اما سوسمار بزرگ درختي زهر داشت. او خيلي بيرحم بود و همۀ انسانها و حيوانات را از بين ميبرد؛ بنابر اين حيوانات جلسهاي گذاشتند تا با هم فكري هم او را از بين ببرند، در اين ميان مار سياه گفت: من سوگند ميخوردم تا فردا قبل از غروب خورشيد او را نابود كنم. او به سراغ سوسمار رفت و گفت: عدهاي براي تو توطئه كردهاند، پس من هنگامي اين راز را به تو ميگويم كه تو كيسۀ زهرت را به من بدهي تا خيالم آسوده باشد كه مرا نميكشي. سوسمار پذيرفت و كيسۀ زهرش را به او داد، اما مار ديگر آن را به سوسمار باز نگرداند، زيرا حالا او صاحب كيسۀ زهر بود. در كتاب حاضر، افسانههايي از مردمان حوزهاقيانوس آرام در قالب داستان بازگو شده است، از جمله: مائوي آورندۀ آتش؛ گودال آهك كانچيل؛ و كيسه زهر سوسمار بزرگ درختي.