تعاليم مولانا ـ از شاعران، عارفان و حكماي ايراني قرن هفتم هـ . ق ـ در "مثنوي" از زبان ني بيان ميشود. به اعتقاد وي انسان مبداء و اصلي دارد كه در اين جهان كثرت و اختلاف، از آن اصل، كه منشاء وحدت و اتحاد است، دور افتاده و جدا مانده است، هدف تمام مساعي و مجاهدات وي آن است كه بار ديگر به "اصل" خويش بازگردد. وي در باب اخلاق و تربيت نيز نكتهسنجيهاي بديع دارد. سرچشمۀ خوشيها را جان ميشمارد و لذات معنوي را كه قابل سلب و انتزاع نيست، بر لذات جسماني كه فاني است ترجيح ميدهد و در طريقت، ريا و خودپرستي را به مثابۀ بند و زنجير آهنين ميشناسد كه مانع سير روح در مدارج كمال ميشود. آراي هايدگر ـ متفكر پرآوازۀ آلماني در قرن بيستم ـ نيز با الهيات و عرفان پيوندي ناگسستني دارد. در حقيقت هايدگر فيلسوفي است كه عنصر عرفاني در تاملاتش قابل توجه ميباشد. نگارنده در كتاب حاضر به مقايسۀ تاملات عرفاني مولوي با عناصر عرفاني در تفكر مارتين هايدگر پرداخته است. اين پژوهش ناظر است به تحليل انديشههاي اين دو متفكر و فراهم آوردن نوعي وضوح مفهومي، تا در پرتوي آن، امكان ديالوگ ميان دو متفكر، كه متعلق به دو سنت فكري گوناگون هستند و افق تاريخي متفاوت، در ظاهر، ورطهاي غيرقابل عبور ميان آنها ايجاد كرده است، ممكن گردد.