در سالي كه او تماما انتظار مرگ را ميكشيد، بيشتر ساعات روز تولد پنجاه و سه سالگياش را مثل اغلب روزهاي ديگرش گذراند؛ گوش سپردن به سخنان بيماراني كه از مسائل متعدد زندگي شكايت داشتند. دكتر "استارك" بعد از گوش كردن به سخنان آخرين بيمارش و رفتن او، زنگ در را شنيد و فكر كرد بيماري است كه بدون وقت قبلي آمده است، ولي هنگامي كه به اتاق انتظار رفت كسي آنجا نبود، تنها نامهاي بر روي ميز بود كه توجهش را جلب كرد. دكتر پاكت را با تعجب پاره كرد و دو برگ كاغذ پر از كلمات ماشين شده، بيرون آورد. در سطر اول نوشته شده بود: "تولد پنجاه و سه سالگيات را تبريك ميگويم، آغاز اولين روز مرگ بر تو مبارك باد". دكتر فردريك استارك، مردي با شغل خويشتننگري و مطالعۀ نفس بود كه تنها زندگي ميكرد و دايما درگير خاطرات مردم ديگر بود. وي خواندن نامه را ادامه داد: "... من در جايي در گذشتۀ تو زندگي ميكنم. تو زندگيام را نابود كردي. شايد نداني چطور يا چرا، يا حتي چه وقت، اما چنين كردي. تو زندگيام را نابود كردي و حالا من تصميم دارم زندگي تو را به نابودي بكشانم... تو به نحو رقتآوري هدفي آسان هستي، دكتر. در طول روز در آپارتمانت را قفل نميكني، از دوشنبه تا جمعه در يك سير مشخص پيادهروي ميكني و كارهايت به طرز حيرتآوري قابل پيشبيني است...كشتن تو لطف چنداني ندارد... بنابراين ترجيح ميدهم قتل تو به دست خودت انجام شود... خودت را بكش، دكتر... با توجه به شرايط خاص روابط بين ما، خودكشي تو به مراتب مناسبتر است و مطمئنا روشي به مراتب ارضاكنندهتر براي تو كه بدهيات را با من تصفيه كني. بنابراين، بازي ميان ما از اينجا شروع ميشود. دقيقا دو هفته فرصتداري تا بفهمي من كي هستم. اگر موفق شدي بايد يكي از آن ستونهاي آگهي را كه هر روز در پايين صفحۀ اول روزنامۀ نيويورك تايمز چاپ ميشود، اجاره كني و اسمم را در آنجا بنويسي. صرفا همين: فقط اسم مرا بنويس. و اگر نتواني، خوب... بخش تفريحآميز آن شروع ميشود..." ريكي استارك به سختي به صندلي تكيه زد، انگار خشمي كه از كلمات روي نامۀ مقابلش بيرون ميزد، قادر بود مشت بر صورتش بكوبد. به زحمت روي پاهايش ايستاد، به سوي پنجره رفت و آن را باز كرد و سپس به فكر فرو رفت كه از كجا شروع كند.