در خلال اين كندوكاو پي خواهيم برد كه گروه هايي از فيلسوفان بر جنبه هاي متفاوتي از عمل فلسفي انگشت مي گذارند. برخي از آنان عمدتا نظريه پردازاني اخلاقي يا سياسي اند. در حالي كه ديگران قريحه ي خود را در مطالعه معرفت شناسي و متافيزيك به كار مي گيرند. اين نكته هم روشن خواهد شد كه فلسفه رشته ي علمي و مطالعاتي بسيار فراگيري است و هرچه دنياي واقعيت، جامعه و سياست تغيير مي كند، سخن فلسفي هم همراه با آن تغيير مي كند. مثلا فيلسوفان اوايل دوران مدرن (مثل هابز و دكارت) تلاش مي كردند كشفيات علمي گاليله و كپرنيك را بفهمند و آن را در آراي خود بگنجانند، در حالي كه فيلسوفان معاصر مي كوشند مفاهيم فلسفي همه مطالعات علمي مطرح (مثل كلون سازي يا سفر به فضا) را بفهمند و آنها را در نظريات خود بگنجانند. اما فيلسوف بيش از آن كه صرفا به دنبال گنجاندن مستندات علمي در فلسفه خويش باشد، ناگزير خود را درگير مسائل و موضوعات زمان خود مي كند. به اين ترتيب، مطالعه تاريخ فلسفه جالب است چرا كه وقتي فيلسوف به دنياي معاصر خود پاسخ مي دهد، بايد هم به استدلال ها و داعيه هاي فلسفي پيشينيان، و هم به مسائل بنيادي فلسفه، مسائلي كه از زمان يونان باستان همه فيلسوفان همه اعصار را به چالش طلبيده و الهام بخش آنها بوده است، پاسخ دهد.