نقاش جوان و فقيري، به علت داشتن دلي صاف و علاقۀ بسيار به كودكان، اجازۀ ورود به باغي ژاپني را مييابد كه همه كس قادر به ديدن آن نيست. وي در آن باغ و كاخ زيباي آن با شاهزادهاي كوچك به نام "تتسوئو" آشنا ميشود كه الهامبخش بسياري از موضوعهاي نقاشي جوان ميگردد. "پدرو" بيشتر اوقات خويش را در باغ ژاپني و با شاهزادۀ خردسال، كه به سختي بيمار است، ميگذراند و همين موضوع باعث نگراني اطرافيان وي، كه به كلي از ماجرا بيخبرند، ميشود. در حالي كه همگان از نقشهاي آفريده شده به دست پدروي نقاش به وجد آمدهاند و دوستانش در پي ترتيب دادن نمايشگاهي از كارهاي وي هستند، حال تتسوئوي شاهزاده رو به وخامت نهاده و اندكي بعد چشم از جهان فرو ميبندد. اين واقعه، ضربۀ شديدي به پدرو وارد كرده و او را كه مدتهاست از بيماري قلبي رنج ميبرد، از زندگي بيزار ميكند. سرانجام روزي روح شاهزادۀ ژاپني به ملاقات وي آمده و او را با خود همراه ميكند تا هميشه با يكديگر و در كنار هم بمانند.