"فريتس" دايي "كلاوس"، "اشتفان" و "ايله" پس از سالها دوري از وطن تصميم به بازگشت نزد خانواده گرفته و والدين بچهها، براي استقبال از وي راهي هامبورگ شدهاند. مردي ولگرد و دزد به همراه دوست خويش، كه از جريان باخبر شدهاند، تصميم به دستبرد به منزل بچهها را گرفته و در پي آن "كارل"، كه قصد دارد خود را مامور ادارۀ برق معرفي كند، زنگ خانه را به صدا درميآورد. بچهها كه سخت هيجانزدهاند، او را با دايي فريتس اشتباه گرفته و با گرمي از او استقبال ميكنند. كارل كه از احساسهاي پاك و بيپيرايۀ بچهها، تحت تاثير قرار گرفته، در تصميم خود، تجديد نظر كرده و تنها به عنوان دايي فريتس، كنار آنها باقي ميماند و در بدو ورود پدر و مادر به همراه دايي واقعي، از پنجرۀ حمام به بيرون پريده فرار ميكند. پدر، مادر و دايي از شنيدن ماجرا، وحشت كرده و از سلامت بچهها خوشحال ميشوند. كلاوس، اشتفان، و ايله پس از آن كه شوك حاصل از ماجرا را پشتسر ميگذارند، دايي فريتس عزيز خود را بسيار دوستداشتني، مهربان، و منطقي مييابند و از بودن با وي لذت ميبرند.