در زمان نه چندان دور، ماركسيسم هم يك آيين فلسفي يا نيمه فلسفي بود و هم يك ايدئولوژي سياسي، و دولتهاي كمونيستي از آن به سان منبع اصلي مشروعيت خود، و نيز به عنوان مذهب اجباري مردم بهره ميجستند. مهم نبود كه آيا مردم به راستي به اين ايدئولوژي باور داشتند يا نه، وجودش در هر حال براي اين دولتها لازم بود. در واپسين سالهاي حكومت كمونيستي، اين ايدئولوژي ديگر عملا به عنوان يك ايمان زنده وجود خارجي نداشت، با اين حال به قوت خود باقي بود، چون ابزار عمدۀ توجيه مشروعيت نظام قدرت حاكم به شمار ميرفت. ولي بالاخره روزي فرا رسيد كه هم ايدئولوژي حاكم از اعتبار افتاد و هم امپراتوري از هم پاشيد. اين فروپاشي يكي از علل مرگ نظام قدرت كمونيستي در اروپا بود. يكي از دلايل سودمندي مطالعۀ تاريخ ماركسيسم اين است كه انديشههاي فلسفياي كه براي مدتي طولاني از رونق فراواني برخوردار بودند، هرگز يكسره از رونق نميافتند. اين انديشهها گاه واژگاني نو برميگيرند، ولي كماكان در فرهنگ زيرزميني برخي جوامع به حيات خود ادامه ميدهند. ماركسيسم كه به سنت فكري و تاريخ سياسي سدههاي نوزدهم و بيستم تعلق دارد نه تنها از اين بابت، بلكه به دليل داعيۀ دائما مكرر اما سخت معيوب شده كه يك نظريهاي علمي است، از اهميت ويژه برخوردار است. به علاوه، اين فلسفه پيامدهايي عملي داشت و براي شماري از انسانها سختيها و ستمهايي وصفناشدني به همراه آورد. برخي ميخواستند بساط مالكيت خصوصي و بازار را برچينند و به جاي آن يك نظام برنامهريزي همهگير بنشانند، ولي نشد. نويسنده در مجموعۀ حاضر، "ماركسيسم" و جريانهاي اصلي آن را از ابتدا تا هنگام فروپاشي مورد بررسي و نقد قرار داده است. در كتاب به فروپاشي ماركسيسم به طور مفصل و نقادانه پرداخته شده است.