fiogf49gjkf0d
"مزد دعا" داستان جوان درست كردار و با ايماني با نام حسن است كه در سفر حج، كمربند پرپولي را مييابد و بدون آن كه وسوسهي شيطان بر وي اثري داشته باشد، آن را به صاحبش بازميگرداند. پيرمرد بازرگان كه از بازيافتن دارايياش بسيار خوشحال شده رو به سوي خانهي خدا دعايي از ته دل در حق جوان كرده و از وي جدا ميشود. حسن پس از بازگشت، در مصر، در قهوهخانهاي به كار ميپردازد، و خيلي سريع، پاكدامني، امانتداري، و درستكارياش به همهي مشتريان، به خصوص بازرگاناني كه به آن محل رفت و آمد دارند، ثابت ميشود. بنابراين با هديه كردن وجهي قابل توجه، او را به عقد و ازدواج دختر پاك يكي از همكارانشان، كه به تازگي درگذشته، درميآورند. اندكي بعد، حسن در منزل همسر خويش، همان كمربند را يافته و ميفهمد پدرزن درگذشتهاش، همان بازرگاني است كه با وي در مكه ملاقات داشته است. وي از زبان مادر همسرش ميشنود كه در آن لحظه پيرمرد دعا كرده بود كه "اين كمربند و هرآنچه در آن است نصيب جوان و دخترش، زينب، شود". كتاب حاضر مشتمل بر 10 داستان كوتاه تحت پارهاي از اين عناوني است: رازي كه دير فاش شد؛ حتي پس از مرگ؛ به او وعده دادم؛ وصيت؛ و شب آخر.