fiogf49gjkf0d
"سوفیا" کودکی موزامبیکی بود که پدر و دوستانش را در حملهی یاغیان از دست میدهد. آنها به روستاها هجوم آورده و پس از قتلعام، روستاها را به آتش میکشانند. سوفیا وخواهرش، ماریا، توسط پدرشان نجات مییابند ولی او را از دست میدهند. آنها همراه با مادر، برادر و یک پیرزن, تنها کسانی که در این حمله زنده مانده بودند, پیادهروی طولانیای را در جنگل آغاز میکنند و پس از مدتی به روستایی میرسند که شورشیان توان حمله به آن را ندارند. آنها در همان مکان ساکن میشوند. روزی ماریا و سوفیا مشغول عبور از بخشی از جنگل بودند که مینی منفجر میشود. ماریا در این حادثه میمیرد ولی سوفیا را به بیمارستانی در شهر انتقال میدهند. او دو پای خود را از دست میدهد, اما با ارادهی محکم نهایت همکاری را با پزشکان انجام میدهد و یاد میگیرد با پای مصنوعی و عصای زیر بغل راه برود. وقتی سوفیا به روستا بازمیگردد متوجهی ازدوج مجدد مادرش و نارضایتی ناپدریاش از حضور خود میشود. بنابراین به شهر بازمیگردد و کار خیاطی و قلابدوزی را میآموزد و پس از مدتی به عنوان خیاط روستا به کار مشغول میشود. او سخنان پیر روستای خود را به یاد میآورد که میگفت: هر شعلهای از آتش رازی دارد، اگر به آن درست نگاه کنی, حتی آیندهی زندگیات را نیز میبینی, زندگیات را خودت میسازی.