fiogf49gjkf0d
"كازي مير ـ بارادلاي"، رييس مقتدر حزب سلطنتي، در آخرين ساعت زندگي، همسر خويش را احضار نموده و به او دستور ميدهد تا وصيتش را بنويسد. بارادلاي كلمه به كلمه وصيت خويش را دربارهي سه پسر و همسرش ديكته كرده و بانو با دلي غمگين بدون جرات هيچگونه اعتراضي آنها را مينويسد. مرد مقتدر پيشين قصد دارد تا آخرين لحظهي زندگي همچنان چون سنگ محكم و نفوذناپذير بماند، دستور ميدهد تا پس از وي "ادموند"، پسر ارشدش، در دربار "سن پترزبورگ" باقي بماند تا بتواند با نجيبزادگان درباري از در همچشمي درآيد. فرزند دوم، ريشارد، بايد به رستهي سوارنظام داخل شود و هرگز نبايد به ازدواج تن دردهد و وظيفهي او ترقي دادن برادرهايش است. پسر سوم و نور چشم پدر، يهنو، نيز در "وين" در خدمت اداري خويش، باقي خواهد ماند تا بياموزد كه چگونه راه ترقي خويش را درجه به درجه بپيمايد. بارادلاي پس از مكثي كوتاه براي رد كردن درد جانكاه، به سردي به سخن گفتن ادامه داده و رو به همسر خود ميگويد: خانهي من به منزلهي برج و باروي افكار من باقي خواهد ماند. شما به جاي من خواهيد نشست وشش هفته بعد از مرگم به خانهي شوهر دومتان خواهيد رفت. ارادهي من چنين است! و نيز مردي را كه به همسري شما درخواهد آمد تعيين كردهام؛ شما دستتان را در دست "بنديكت ريدگواري" خواهيد گذاشت. زن هنوز حيران و گريان است كه همسرش براي هميشه وي را ترك ميكند. بانو پس از بازيافتن حال طبيعي بالاي سر بيمار به دعا نشسته و از خدا ميخواهد تا در آسمان به او رحم كند. همچنين وي در حال دعا اظهار ميدارد كه از همهي رنجي كه در دقايق آخر همسرش به او روا داشته درميگذرد. درست در همين لحظه مرده براي لحظهاي فريادي وحشتناك كشيد و با حالتي عبوس براي لحظهاي به بانوي خويش مينگرد. كتاب حاضر علاوه بر داستان "مردي كه قلبش از سنگ بود"، دربردارندهي دو داستان كوتاه ديگر با عنوان "عقبنشيني در باتلاق" و "گنجشك فقير!" است.