fiogf49gjkf0d
"چهل پسر پادشاه"، روايت پادشاهي است كه صاحب چهل پسر است و همهي آنها از يك مادر هستند. زماني كه پسرها بزرگ ميشوند، به پدرشان ميگويند ما زن ميخواهيم و زنهاي ما بايد همه از يك مادر باشند. پادشاه نيز ميگويد در اينجا چنين چيزي پيدا نميشود. پسرها در جستوجوي همسر دلخواه خويش راهي سفر ميشوند و پادشاه به هنگام حركت پسرها از وجود سه جايگاه ديوان ياد ميكند. پس از طي مسافتي پسر كوچكتر كه "ملكمحمد" نام دارد در سه جايگاه مختلف با ديوهايي روبهرو ميشود و هريك از آنها را از پا درميآورد. او با مبارزه با ديو آخر، او را در چاه مياندازد و سنگي بر سر چاه ميگذارد. پس از چندي سنگ را از سر چاه برداشته و به داخل چاه ميرود و مشاهده ميكند كه دختري زيبا در ته چاه نشسته و ديو سرش را بر روي دامان او گذاشته و خوابيده است. در اين حال، ملكمحمد به چشمان ديو تيري زده و او را از پاي درميآورد. دختر با مشاهدهي ديو مرده خطاب به ملكمحمد ميگويد: تو جان من و سي و نه خواهرم را خريدي. بدان كه ما چهل خواهريم و همه از يك مادريم و پدرمان شاه ماچين است. سرانجام نيز ملكمحمد به رغم توطئههاي برادران با اين دختر ازدوج ميكند. مجموعهي حاضر حاوي تعدادي افسانهي ايراني است كه ذيل اين عناوين تقسيم شدهاند: افسانههاي شاهدختان؛ افسانههاي تباهكاران؛ افسانههاي دارايان و ناداران؛ افسانههاي نادانها؛ افسانههاي نيرنگبازان؛ و افسانههاي دلدادگان.