fiogf49gjkf0d
"آلماير"، جوان سفيدپوست ماجراجو، به عنوان حسابدار در كشتي كاپيتان "لينگارد" مشغول به كار است. لينگارد، شبي، آلماير را تقريبا با تهديد مجبور ميكند تا با دخترخواندهاش، كه در صومعهاي زندگي ميكرد، ازدواج كند. آلماير از روي ترس و يا طمع دست نيافتن به ثروت پيرمرد اين موضوع را ميپذيرد، غافل از اين كه دخترخوانده كه از بوميان "مالايا" است و از پدرخواندهاش كه قاتل خانوادهي خود ميپنداردش، بيزار است. حاصل اين ازدواج دختري است با نام "نينا" كه آلماير سخت به او دل بسته اما اين موضوع حسادت زن را برميانگيزد. زن هماناندازه كه از لينگارد متنفر است از شوهرش هم بيزار است. لينگارد براي اينكه نينا از تربيت درستي برخوردار شود او را از پدر و مادرش جدا كرده و به دست زني جدي و مقرراتي در سنگاپور ميسپارد. نينا سالها بعد، وقتي لينگارد ميميرد، به خانه برميگردد. اما رفتارهاي جنونآميز مادر و بيتوجهيهاي پدر كه حالا تمام حواسش به رقابتهاي منطقه بر سر قدرت و ثروت است، هر روز باعث تحقير و ناراحتي وي ميشود. دخترك با خانزادهاي بومي و مسلمان با نام "وائن" آشنا ميشود. آن دو تصميم ميگيرند با يكديگر ازدواج كنند. مادر كه از ماجرا باخبر شده پول زيادي از جوان ميگيرد و پس از آن كه نينا را به سويش ميفرستد با پولها و كنيزانش ميگريزد. آلماير پس از اطلاع از ماجرا دخترش را دنبال كرده و او را مييابد، ولي دختر به هيچعنوان حاضر به بازگشت نيست و همراه "وائن" به خانهي پدرشوهرش ميرود. آلماير پس از اين ماجرا، نسبت به اطرافش و اتفاقهاي پيرامونش بياهميت شده و تقريبا در نااميدي مطلق فرو ميرود و روزي در تنهايي در خانهاش ميميرد و به وسيلهي رقيبانش در منطقه به خاك سپرده ميشود.