داستان حاضر روايتي است از يك جوان باهوش كه تنها راه حل براي گرفتن تصميمهاي بهتر در زندگي را همراهي با يك گروه كوهپيما در روز جمعه ميداند. او پس از مشاهدهي راهنماي اين گروه با وي در خصوص اين كه تصميم بهتر چيست، گفت و گو ميكند. در اين حال راهنما خطاب به جوان ميگويد: "خيلي از مردمي كه در اين راهپيمايي ميبيني كساني هستندكه با احساس خود و با استفاده از يك سيستم بسيار قوي در مشورت با مغز و قلبشان به تصميم عاقلانهاي رسيدهاند. بخش اصلي سيستم اين است كه ما از خودمان دو سئوال بسيار مهم كرده و جواب بلي يا خير به اين دو سئوال بدهيم". راهنما معتقد است كه پس از يك تصميم ابتدايي ميتوان با استفاده ازمغز و با مشورت قلب، تصميم بهتري گرفت. اما از آنجا كه سئوالات مغز و قلب، سه عقيدهي مهم در خود دارند و از آنها تنها يك يا دو عقيده مفيدتر است، پس ميتوان با بلي گفتن به عقايد مهم و خير گفتن به برخي ديگر به نتايج مطلوب در زندگي دست يافت.