اين داستان كه بر اساس واقعيت نگاشته شده، حكايت جدال هميشگي با مرگ است و داستان زني است كه در بستر مرگ افتاده، اما خود ار به تمامي تسليم مرگ نميكند. به زعم نويسنده، "مرگ واقعهاي بيزمان و بيمكان است. هميشه يا خيلي زود سرميرسد يا خيلي دير. حضورش وراي لذت و كراهت در سرزمين فريبندگي است. مرگ غياب محل است و يادآور هيچ كجايي تمام عيار و بيمعناست. مرگ هيچ رفتاري خاص خود ندارد و بنابراين نميدانيم در برابر او چگونه رفتار كنيم. هيچ چيز شايستهي او نيست و او نيز شايستهي هيچكس نيست. شايد اين تعبير "ماركي دوساد " را براي مرگ بتوانيم به كاربريم: "نابجاي اعظم".