نگارنده در اين كتاب، به منظور تبيين انديشههاي سياسي در غرب، خاطرنشان ميسازد: "من در اين مقولهي كوتاه نه درصدد آن هستم كه انديشهي غرب و تحولات فكري منحط غرب را با ديدي منفينگرانه و غلطانگارانه به بوتهي نقد بكشانم ونه در صدد ارائهي راهكارهاي ايدهال ونشان دادن عيوب به پا خواستهام. بلكه سعي در گردآوري سير تحولات فكري در غرب بوده و اين كه سير تحولي افكار سياسي در غرب نه در جهت اثبات حق و حقيقت كه در صدد پوشش و مستور كردن حقانيت برآمده است. يعني نه در جهت اثبات خدايي خدا كه به طور مجموع در رد اين اصل اساسي زندگي و جهان هستي، بسيار روشنفكرانه و خلاقانه عمل كردهاند. گاه با اصلاح دين به جنگ دين رفته، گاهي دين را به دست سنت و كهنگي و بيعملي سپرده و با بيديني به جنگ عقبماندگي متاثر از دين شبه مذهب رفتهاند... انديشهي سياسي در غرب از زماني شروع ميشود كه دولت ـ شهرها در يونان پديد ميآيد و در مرحلهي بعدي اين دولت شهرها متلاشي شده و امپراتور روم بر سر كار ميآيد. بعد از ظهور مسيح، ارتباط محكمي ميان مسيحيت و امپراتوري ايجاد شده تا ابتداي قرن 16 م ادامه مييابد كه رنسانس شكل ميگيرد و تا پايان قرن 18 ميلادي تفكر انديشمندان جديد شكل ميگيرد. ملت دولتها جايگزين آن ميشوند كه تا سال 1848 ادامه مييابند. بعد از اين تحولات، انقلابات شكل ميگيرند كه بحثهاي اصلي مثل سوسياليسم، ليبرال دموكراسي و.... مطرح ميشود و به تدريج يك سري ايدئولوژي سياسي مطرح ميشود كه به خارج از غرب هم سرايت ميكند و باعث ستيز جهان با غرب ميشود و از سال 1848 تا 1914 شرايط، متحول شده و انقلاب روسيه شكل ميگيرد و در نهايت در قرن 20 بين آراء و اقوال سياسي، تضاد زيادي وجود دارد و از هركدام از اين مكاتب، خرده مكتبهاي جديدي ايجاد گرديد".